loading...

خودت باش رفیق!

میشه گفت مادربزرگم از معدود افرادیه که با میل و رغبت اجازه میدم بوسه هاش رو مستقیم روی لپم بذاره و در مقابل هم خودم واقعی و نه هوایی می بوسمش. این دوری اجباری د...

بازدید : 626
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 16:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودت باش رفیق!

میشه گفت مادربزرگم از معدود افرادیه که با میل و رغبت اجازه میدم بوسه هاش رو مستقیم روی لپم بذاره و در مقابل هم خودم واقعی و نه هوایی می بوسمش . این دوری اجباری دو ماهه کلافه ام کرده بود . تا کی باید با تماس تصویری می دیدمش و حالش رو می پرسیدم؟ برام تعریف کرده بودن چند هفته پیش یکی دیگه از نوه هاش زنگ خونه رو زده. طفلی فکر کرده بوده منم . تا پله ها رو بالا بره و برسه به مادربزرگ، پیرزن اسفند رو دود کرده و دویده بوده سمت در که : هوپ مادر صبر کن اسفند بگیرم دورت تا نکنه مریضی بگیری از ما .

آخه بعضی از نوه ها، من رو در دسته ی نوه های محبوب مادر قرار میدن ! بچه که بودم، محال بود بیاد خونمون و مجبورش نکنم برام قصه بگه تا یه پشتی بذارم کنارش و با دقت به داستان‌های قدیمیش گوش کنم و هی سوال کنم ازش: مادر چرا زنه انقدر زبونش دراز بود؟ واقعا ماره از چاه فرار کرد و گفت دیوانه شدم از دستت؟!

دل رو به دریا زدم و رفتم آیفون خونشون رو زدم . جواب داد : بله؟

گفتم : سلام مادر . منم هوپ . درو بزنین و بیاین توی ایوون . بالا نمیام .

وارد حیاط سرسبزشون شدم . درخت توت خم شده بود ولی میوه ای نداشت هنوز . پارسال این وقتا پر بود از میوه . بنده خدا با موی خیس و حوله ی پیچیده دور موهای سفیدش اومد توی ایوون . رفتم عقب زیر سایه درخت توت . از فاصله سه متری هم می شد صورت مثل ماهش رو ببینی . سرم رو بالا گرفتم و یک دل سیر نگاهش کردم . حرف زدیم از زمین و زمان .

با بغض گفتم : مادر اشک هام بخاطر آلرژیم داره میاد پایینا، گریه نمی کنم .

گفت : بیا بالا اسفند دورت می گیرم .

گفتم : عزیزِ دلم خطر من برای شما بیشتره تا شما برای من . تک و توک شیفت میرم . ممکنه ناقل باشم .

قانع شد . حال تک تک اعضای خانواده رو پرسید . دوباره گفت : دیدی گردوهایی که واسه فسنجون ناهار روز عید کنار گذاشته بودم، بی استفاده موند؟

گفتم : به محض درست شدن اوضاع، اولین کار به جا آوردن قضای مهمونی شماست . نگران نباشین. حالا برین داخل. پاهاتون خسته شد.

به سختی دل کندیم و خداحافظی کردیم . وقتی در حیاط رو می بستم و به سمت ماشین می رفتم یادم افتاد اولین بار توی عمرم بود که مادر رو دیدم و نبوسیدم . نبوسیدمش .

**عنوان سوغاتیاز خانوم‌هایده

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 112
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 226
  • بازدید ماه : 258
  • بازدید سال : 894
  • بازدید کلی : 18812
  • کدهای اختصاصی